نگاه می کردی:

میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود.

 

به یادگاری شاتوت روی پوست فصل

نگاه می کردی،

حضور سبز قبایی میان شبدرها

خراش صورت احساس را مرمت کرد.

 

 

ببین همیشه خراشی است روی صورت احساس.

همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب،

به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت

و روی شانه ی ما دست می گذارد

و ما حرارت انگشت های روشن او را

بسان سم گوارایی

کنار حادثه سرمی کشیم.

 

 

«ونیز»، یادت هست،

و روی ترعه ی آرام؟

در آن مجادله ی زنگدار آب و زمین

که وقت از پس منشور دیده می شد

تکان قایق، ذهن تو را تکانی داد:

غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.

همیشه با نفس تازه راه باید رفت

و فوت باید کرد

که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سايت رسمي رسيور forsat آموزش بهبود و توسعه‌ی فردی Christopher سفارش ترجمه متن به زبان انگلیسی کافه کد - طراح قالب بلاگ بیان و وب مرکز چاپ دیجیتال کارتهای PVC اصفهان دانشمندان ایرانی اکلیا | Eklia