یک جنین بیست و چند ساله



مسئله ای که جدیدا خیلی بهش فکر میکنم اینه که من تو جلسات درمانم به طرز عجیبی از طرف درمانگرم تشویق میشم به ادامه دادن به افکار و حرفام. جوری که انگار من واقعا آدم خارق العاده و‌شگفت انگیزیم ولی خب من خودم همیشه خودمو در درجه هزارم فهم و شعور و درک قرار دادم 

در مقایسه با اطرافیانم مخصوصا 

حالا کاری ندارم که این قیاس چقدر درست بوده. ولی من چرا باید اینقدر سیگنالی «تو نفهمی» از اطرافیانم بگیرم

در حالیکه حداقل خود اون اطرافیان باید به این فکر کنن که تحمل یه بشر نفهم و دوستی باهاش خیلی کار اسونی نیست

مثلا دیشب یاد یه مکالمه ی قدیمی با یکی از دوستام افتادم و رفتم مرورش کردم. تقریبا چهار یا پنج بار گفته بود تو نمیفهمی !!! خالص! در حالیکه من مطمئنم که اون بحث رو با استدلال و‌ منطق شروع کردم و به درستی خودم ایمان داشتم

ولی چندین بار بهم گفته شده بود تو نمیفهمی

این خشونت کلامی رو من وقتی داخل اون بحث بودم و درگیر مکالمه، نفهمیدم ولی وقتی نقاط اتصالم با اون شرایط قطع شد فهمیدم که دوستم حق اینو نداره که وقتی هیچ تلاشی برای توضیح مطلب به من نکرده بیخود به من بگه تو نمیفهمی. 

دیشب یه رشته توییت از روابط ابیوزیو میخوندم. یاد اون افتادم

درسته که درمانگرم شاید فهم منو دست بالا میگیره ولی دیگه نفهم هم خدایی خیلی بی معرفتیه :/

پ.ن. دیدی بعضی آدما به خاطر نقاط ضعفت انتخابت میکنن؟ یه بار یه آقایی بهم گفت ببین «فلانی» برای  تو خیلی زیادیه و تو واقعا براش کمی چون هم از تو‌ خوشتیپتره هم خوشگله هم فلان و بهمان حالا بماند که همه این ویژگی ها به درد دم کوزه میخوره!! همون آقا چند دقیقه بعد بهم گفت دارم به این فکر میکنم که بهت پیشنهاد بدم که پارتنرم بشی :)) این بشر با اینکه خیلی منکر میشه ولی اصلا خودشو قبول نداره و  از کمبود اعتماد به نفس رنج میبره و طبیعتا حفره های شخصیتیشو به اشکال مختلف پر میکنه اصولا حرفاش زیاد خوشایند نیست ولی من بیشتر از خودم ناراحتم! که چرا از این حرف و طرز تفکر ناراحت شدم در حالیکه اگه شخصیت کامل و سالمی داشتم هیچوقت بهم برنمیخورد! این ادم منو انتخاب کرده چون خودشو ادم کاملی نمیدونه و منم کلی نقص و عیب دارم از نظرش پس با خودش میگه من لایق همینم دیگه. لیاقتم همینقدره

آخه آدم دوست داره وقتی انتخاب میشه به خاطر خوب بودنش باشه نه به خاطر کمبوداش :/

پ.پ.ن. من واقعا آدم زیاد حسودی نیستم! فک کنم کسایی که منو میشناسن هم به این رسیده باشن ولی میدونی گاهی مرز بین حسادت و احساس کمبود انقدر باریک میشه که برای خودتم دیگه سخته که افتراق بدی 

من مدتیه که با کسی رابطه ی جدی نداشتم و مثل هر آدم دیگه ای دلم برای احساس تعلق داشتن به یه رابطه تنگ شده! دوست داشته شدن و دوست داشتن دو طرفه هم برام خیلی دلتنگ کننده شده. البته نمیشه منکر احساس آرامش و راحتی سینگلی شد :) برای همینم به هر رابطه ای تن ندادم ولی به همه ی پیشنهادام فکر کردم. هیچکدوم دلگرم کننده نبودن اما

این روزا که با ف وقت میگذرونم گاهی خیلی ازش ممنون میشم که هی بین حرفاش خیلی به رابطه ی درخشانش با ح اشاره نمیکنه 

درسته که میتونم بگم خوشحالترینم که کسی هست که ف بهش دلگرمه و دوسش داره ولی یه چیزی هست که دوست ندارم خیلی در جریان جزئیات رابطشون قرار بگیرم 

و اون چیز قطعا نداشتن و فقدان و حفره ی عاطفی منه! یه جورایی یادآوری این تنهایی طولانی مدت و ادامه دار (تا آینده ی خیلی دور) شکل یه نقطه ضعف شده برام که وقتی بهش فکر میکنم عمیقا غمگینم میکنه که چرا شانس برخورد با کسی که همه جوره ( یا حداقل خیلی جوره) بخوامش رو نداشتم 

پ.پ.پ.ن. دیگه چی بگم؟! چقدر حرف زدما 

آها جدیدا حس میکنم که چقدر جهان داده ها و دونستی ها بزرگه و من چقدر هیچ کدومشو نمیدونم :( ولی خب نمیدونم حالا تنبلیه یا این دپرشن کوفتی که به من مجال رفتن به سمت علایقمو نمیده 

دلم خیلی میخواد که یهو همه چیو ول کنمو برم تو دل علاقه هام! خیلی وسوسه کننده ست

همین فعلا

شببخیر 


صبح جمعه ای که فرداش امتحان داشته باشی از آب بینی بز بی ارزشتره! لحظه لحظه خوابت کوفتت میشه :/

آخه خیلی آدمای خوشگلی هستین که تا یه روز مونده به عید ما رو میکشونین بیمارستان بعد امتحانم میگیرین؟ خیلی خوش چسین لب خزینه هم میشینین؟!

خلاصه که تف و لعنت و هرچی که تو فکرشو میکنی بر اینها باد 

همسایه پایینیم اگه آهنگ مزخرف و مستهجن عالیجناب عشششششق رو نذاره اول صبی مثلا باعث میشه صبح جمعه قشنگتر باشه و خب اون نمیتونه این کارو نکنه! و من باید عذاب بکشم وقتی این مرتیکه ی لات فالش میگه عالیجناااااب عششششخ

مرده شور هرچی عشخه رو ببره خب :/ اینا گشنگی نکشیدن عاشقی یادشون بره 

آها راستی چقدرم گشنمه :( ننه جون میدونم که خیلی عوضی بازیه ولی دم دمای ظهر خیلی یادت میکنم

و خب اینه صپ جمعه ما

تازه کمردرد و انتظار برای رو هم بهش اضافه کن تا بیشتر دلت برام بسوزه

پ ن: نمیدونم کجای راهو اشتباه رفتم که عین میاد میگه من پنجشنبه جا ندارم بیام خونه ت؟!!! ولی خب از خودم که راضیم وقتی بهش میگم نخیر به هیچ وجه و بعدم ریلکس خدافظی میکنم در حالیکه خیلی دارم حرص میخورم و تمایل دارم تا میخوره فحشش بدم :/

پ پ ن: کاشکی این ساعت برناردو من داشتم به خدا! اه اه اه چرا ندارمممم چراااااا :))

پ پ پ ن: منو تحمل کن اگه حتی تحمل کردنش سخته!

پ پ پ پ ن: آهنگ خوب خوب معرفی کنم؟ میکنم :) آهنگ تو از گروه عربی اقصا الوسط صدای بهشت میده



دیشب بنا به روال چند شب گذشته جون کندم تا خوابیدم! خیلی طول کشید تا به مرحله ای برسم که صدای قلبمو نشنوم و بعد از اون بازم خیلی طول کشید تا به چیزی فکر نکنم و بعد از اون بازم خیلی طول کشید تا دیگه متوجه اطرافم نشم و همه اینا باعث میشه که شبا حدود دو سه ساعت بخوابم که خب ملالی نیست

صبح کوفته بلند شدم و چند ثانیه ای خیره به دریم کچر اویزون روبروی تختم که عاخه خدا این چه زندگی ایه چه وضعیتیه و این چیزا و وقتی گوشیم الارم سوم چهارمشو زد گفتم خب دیگه بسه پاشو که جا موندی دیگه دیشبم که کشیک تو بوده کلی مریض داری روتین هر روز و بعدم بیمارستان رفتم پرسیدم مریض؟ گفتن سه تای ناقابل که یکیش رفت ای سی یودو تای دیگه هم به غایت عجیب غریب بودن!نورو همینه دیگه! سپس مورنینگ خواب اور دکتر میم و بعد بیکاری و حیرونی برای دکتر لام! تو این فاصله رفتیم یه بیوپسی کبد و یه اندوسکوپی دیدیم بعدم کلاس و تشکیلات و بعدم تامام شدن و رفتن پیش مسئول ایکبیری اموزش اطفال خانوم میم با اون عینک و لبخند مسخره ش! واقعا من نمیدونم خود عقده ایش خسته نمیشه روزی سی بار ما رو حضور غیاب میکنه؟ بعد تازه یه وقتایی الکی غیبت میزنه وقتی جلوش وایسادی :/ خلاصه اینجاری

پدر گفته بود که میاد زنگ زدم گفت نزدیکم رفتم خونه و بعد از ناهار نت گوشی رو وصل کردم و خبر رو خوندم! 

دکتر میم نون دانشجوی ورودی ۹۲ صبح امروز تو خواب در اثر ایست قلبی.

باور کردم؟! نه! از همه پرسیدم از هرکی که یه ربطی بهش داشت و همه با شوک میگفتن اره! دنیا اینه؟! جوونی که تموم انرژی و وقتشو گذاشته بود برای مبارزه با هپاتیت و کمپین فلان و تئاتر و فعالیت تو نشریه ها و و و و این بود اخرش؟! این بود نتیجه اون همه انرژی و امید؟! میم نون امیدوارترین ادمی بود که من میشناختم حیف و صد حیف برای اون همه امید که به قول خودش لقمه ی مورچه ها شد!

میم نون! با اینکه یه برهه زیاد باهم ارتباط نداشتیم و برخوردمون به سلام علیک خلاصه شده بود باید بگم مرگ تو غمگین ترین چیزی بود که این چند وقت شنیدم و جای خالی تو حتی برای منی که کم میدیدمت خیلی پررنگ حس میشه 

آرامش ابدی رو تجربه کن 


میگه صدات آبیه

آره خب صدام خوبه خیلیا گفتن و تعریف کردن ولی من اینو وقتی برای مارال کوچولو لالایی و آهنگ زمزمه میکنم و آروم بهم گوش میده فهمیدم. حس خیلی شیرینیه

حتی اگه دلیلش آبی بودن صدام نباشه گوش کردن مارال بهم خیلی لذتبخشه

وقتی آروم تو گوشش زمزمه میکنم و سرشو میذاره رو شونه‌م میتونم برای لطافت و صداقت اون لحظه بمیرم

آخه میدونی مارال همه چیش یه لذت دیگه داره؛ رفتاراش هنوز رنگ و بوی دروغ و ریا نگرفته 

یه وقتایی خسته میشم از این بزرگونه بودنا ازین الکی بودنا که خودمم دچارش شدم، دوس دارم یکم مارالی زندگی کنم. البته که به دنیا اوردن این موجودات لطیف و زیبا توی این دنیای کثیف خیانته! اونم وقتی هزار تا ازین موجودات از بد سرپرستی و بی سرپرستی در عذابن ولی منکر لذت والد بودن نمیشم. یه لذت نامردگونه :)

تو بخش اطفال ۴ یه پسر کوچولوی کر و لال به اسم مصطفی بستریه که به شدت شیرین و دوست داشتنی و تو دل بروعه. هر صبح یه برگه دستش میگیره با همه پرسنل دکتر بازی میکنه به کل پرونده ها سرکشی میکنه اون روز وقتی اومد دستمو کشید دلم براش رفت گذاشتم پای همه شرح حالام رو امضا کنه و دل به دلش دادم تو برگه‌ش هم یه امضا کردم و کلی هم باهاش بازی کردم 

معصومیت این بچه ها هرصبح اشک تو چشمم میاره صدای گریه هاشون وقت گذاشتن انژیوکت و سوند آدمو آتیش میزنه دستای کوچولوشون بین اون همه چسب برای انژیوکت :(( نگم برات

امروز که مادر اون کیس TGA با گریه ازم پرسید بچه ‌م مشکل قلبی داره یه لحظه موندم که آخه آیدا تو اینجا چه غلطی میکنی!؟ آروم بهش گفتم نه هنوز قطعی نشده انشالا که چیزی نیست 

رزیدنت احمق چند بار بالا سر بچه از بیماریش گفت و مادر بیچاره ش داشت سکته میکرد

راستی مریض کوچولوم که اسمش عایشه بود هم امروز مرخص شد :) واقعا دلم براش تنگ میشه برا اون لپای خنک و نرمش! 

گمونم منم یه والد خیانتکار بشم ولی شاید برای اینکه خیلیم خائن نباشم سرپرست یه بچه هم بشم

حالا کی مرده کی زنده!؟ هوم؟!


موزیکای فولک ترکی دنیایی دارن واقعا

حالا عجالتا شما ساری گلین رو گوش کن ببین من چی میگم

ببین من نصف زندگیمو فیلم دیدم و باهاش زندگی کردم روزایی بود که چهار پنج تا فیلم نمیدیدم اصن روزم روز نبود :) 

اون زمان من یه همکلاسی داشتم به اسم پرنیان 

اون سالا وقتایی که فرصتش بود ساعتهای خیلی زیادی رو باهم گپ فیلمی میزدیم 

دایی پرنیان خیلی فیلم باز بود اونم به واسطه ی داییش به دنیای فیلم علاقمند شده بود 

یادمه کلاس سوم راهنمایی بودیم یه بار یکی دو ساعت تا شروع کلاس فوق برناممون دور مدرسه رو راه رفتیم و درباره فیلمامون حرف زدیم دور میزدیما :)))) سی دوری زدیم گمونم 

و جهان زیبایی بود 

اون سالا هم سینمای جهان و هم ایران دنیای دیگه ای داشت این شکلی آبدوغی نبود! الان واقعا رو به افوله!   

امروز به آ گفتم قدیما چقدر تکلیفم با خودم مشخص بود چقدر همیشه میدونستم چی میخوام از هیچی نمیترسیدم و هر کاری تو ذهنم میومد میکردم

مثلا یادمه قدیما یهو تصمیم میگرفتم کل دیوارای اتاقمو نقاشی کنم تا سقف!!! میکردم!! با مداد شمعی و گواش و آبرنگ رو صندلی میرفتم تا بالا ها رو هم نقاشی کنم یه وقتایی نردبون میوردم حتی و یادمه که خیلی هم باحال شده بود ولی کلی مامان بابام حرص میخوردن که چیه این اخه بعدم که نقاش اومد رنگ کنه کلی بد و بیراه میگف که نمیتونم اخه من رو اینا رنگ بزنم :)))

هنوزم اثارش هست رو قاب پنجرم! با ابرنگ کلی گل و چیز میز کشیده بودم که هنوزم مونده کمی!  یادگاری روزای خوب  

بچه تر بودم خیلی هنرمندتر هم بودم! یادمه با خمیر شیرینیایی که مامانم میپخت یه خونه ی خوشگل درست کرده بودم که توش همه چی بود مثلا یه تخت خواب کوچولو با پاتختی کوچولو یه تلفن خوشمزه روش و کمد و همه چی :)

بعدم با لاک رنگشون کردم خیلی هم ناز و مامان شده بود  

خب خمیر شیرینی وقتی خشک میشه خراب میشه دیگه نابود شد 

هیشکی البته اثر هنریمو نگاش نکرد جز خودم 

خلاصه من تو اتاق صورتیم ساعتها رو مشغول پیدا کردن چیزایی بودم که در اطرافم کسی بهش توجه نمیکرد 

ولی دیگه نشد که بشه 

باید درس میخوندیم و اینا

به آ میگم مطمئنم که پزشکی رو دوست ندارم. 

پ.ن. میگم نمیخوام روزی برسه که زخم و گریه و اشک و آه یک انسان برام طبیعی شه میگه زخم و خون میشه ولی گریه برای تو هیچوقت عادی نمیشه!



جدیدا برای معاشرت که تشنه میشم به کسی زنگ نمیزنم والا دیگه خیلی وقته حوصله ی حرف زدن طولانی مدت رو ندارم 

برای معاشرت که تشنه میشم میزنم بیرون میرم خرید و دورادور با آدمایی که نمیشناسم ارتباطای کمرنگ و سطحی برقرار میکنم مثلا دختر کوچولویی که بلند بلند با مادرش حرف میزد و براش عشوه میومد رو نگاه میکنم و در حد یه چشم تو چشم شدن باهاش مرتبط میشم و سیر

یا وقت رانندگی به عابرا اجازه عبور از خیابون رو میدم  و مرسی گفتن زیر لبیشون رو با لبخند و ت دادن سر برای خودم دلنشین میکنم

هنوز اون سه تا دختر نوجوون و قشنگی که با خنده ازم تشکر کردن تو اون روز بارونی رو یادم هست و هنوز یادشون لبخند میشه گوشه ی لبهام

یا دیدن دو تا از بچه های دانشگاه که باهمن عاشقانه و دست تو دست راه میرن و با اینکه با من کانتک نمیشن به من حس خوب میدن با خنده هاشون و دستهاشون و راه رفتن رقصگونه و بی پرواشون 

خوب که فکر میکنم میبینم این دو تا منو یاد روزای رنگی خودم میندازن منم همینجوری دست میم رو میگرفتم با حرفام و خنده هام و بالا پریدنام خنده ی جفتمونو در میوردم اون روزا آخرشبا همش فکر میکردم اگه یه روزی میم نباشه چجوری زندگی کنم؟! چجوری نفس بکشم اگر خونوادم نذارن باهم ازدواج کنیم :)))

ازدواج :)))))) هعی یادش بخیر ولی 

هر حسی چقدر جدید و بکر و نفس قطع کن بود! 

هوای حوصله خیلی ابری ست 

این روزا بیشترین زمانی که به صحبت کردن میگذره همون دو جلسه در هفته ست با آ 

که خیلیش به گریه میگذره خیلیش به حال بدی و خیلیش به نمیدونم گفتن

اما خواب رهاییه برای منی که همه ی بیداریمو شکل کابوس کردم

اگه این خواب برام بمونه خوبه .


چه چیزی لذتبخش تر از گوش کردن به موسیقی ای که سوپرایزت میکنه؟!

روزای عجیبی رو میگذرونم

روتین و نرمال نیستن کما فی السابق حال بدی درونشون زیاده جدای از اون بی حوصلگی ای که امون نمیده 

که البته با هزار روش باهاش میجنگم 

دوش میگیرم غذا میپزم نظافت میکنم درس میخونم راه میرم و نمیذارم خیلی گلومو فشار بده

جدیدا هر از گاهی با الف کاف حرف میزنم. پسری که با دوستش یه پادکست خوب درست میکنن

از بچه های دانشگاهه. حرف زدیم و تا جایی که حوصله بهمون رخصت میداد برای هم توضیح دادیم و تبادل کردیم

من در حالت بی حس به سر میبرم و گویا اونم بای دیفالت موجود بی احساسیه و این خبر خوبیه

که اگر بخش کرم ریز وجود من نخواد باز خودشو ثابت کنه میتونم این گپ های کوتاه رو تا مدت زیادی حفظ کنم و از این بی دوست ترین حالت ممکن دربیام 

بخش کرم ریز امشب یه تی به خودش داد! مخصوصا وقتی کاف گفت که من وانمیدم! یهو اومد یه فیگور گرفت و پشت بازویی نشون داد که آیدا حالشو بگیریم تا بفهمه با کی طرفه؟! گفتم بتمرگ سر جات بابا هرچی کشیدیم از این شوآف تو بود

تو خوبی! ولمون کن سر جدت بذار یکم آروم بگیریم

امشب مسئله ای که چند وقتی درگیرم کرده بود رو با خودم حل کردم

روزن امیدی که در خودم حس میکنم اینه که من باور دارم به اینکه اگر قراره چیزی بهتر بشه با حرف زدن میشه! حالا این حرف زدنه میتونه با خود یا دیگری باشه

البته باید به موقع و در شرایط مناسب هم باشه نباید خودتو به حرف زدن مجبور کنی چون تهش چیز خوبی درنمیاد

چون باید آروم باشی تا نتیجه به دست بیاد

خب خدا کنه نتایج تا سه شنبه و جلسه ی بعدی با آ تو ذهنم بمونه و فراموشم نشه 

نمیشه چون با گوشت و خون بهشون باور دارم

شب بخیر  


دستایی که از عصر میلرزه رو زور میکنم که چند خطی بنویسن! نمیشه ننوشت از حالی که بده

اونم وقتی که کسی نیست که براش حرف بزنی

و حتی اگرم باشه دردی دوا نمیشه دلی که تنگه که گشاد نمیشه

چند روزی بود که به طرز عجیبی دلتنگش بودم و براش بی قرار! دیشب که دلو به دریا زدم دوستش گفت که تو یه خفت گیری خیابونی گوشیشو ازش گرفتن

گفت حالش خوبه ولی از همون لحظه که بهم گفت حال من بده

تصور میکنم که چقدر ترسیده؟ چقدر ممکنه آسیب دیده باشه؟ چقدر اذیتش کرده؟!

من موندم و گریه ای که از دیشب بند نمیاد و حالی که لحظه به لحظه بدتر میشه

و یه عالمه درسی که تلنبار شده 

پس ما کی حالمون خوب میشه جمشید؟!


ای بابا ما به آمریکا فحش دادیم در حالیکه آمریکایی زیاد اینوراست :))

ببینین بچه ها ما همه باهم دوستیم :))))) منظور من ت های غلط دو کشور در روابط دیپلماتیک (پرهایم! اولین بار بود مینوشتمش!!) بود!

وگرنه که به همین خر و پف مادربزرگم که بیخ گوشمه که واقعا الان برام عزیزه قسم که من خودمم خیلی روزا میگم مگه من چه خاری داشتم که آمریکا دنیا نیومدم :)) رویایی آمریکایی در ما به قوت خودش باقیه 

ما فقط از سر حسادت و بدبختی یه لگدی به طرف برنده میزنیم وگرنه کی گفته تو این بازی بازنده ها باشرفن؟ 

اتفاقا همه بی شرفن :) 

البته من و تو که نه اونایی که بازی میکننو میگم

خلاصه که به همین کش و کش صدای دستای مادربزرگم در کیفش به دنبال قرص در تاریکی مطلق قسم منم تشنه ی غربم!

و به همین صدای ناشی از بازی دادن دندان مصنوعی در دهانش :))))) همینجوری الکی قسم

ولی جدی من نمیدونستم شما خارجیام ازین چیزا میخونین من خارج باشم اصن ازین چیزا نمیخونم :))) فقط وبلاگ فاخر و شاخ و فعال مدنی و ادبی و به خصوص «قدمت دار» و این چیزا :) والا!

 

 


معده! هوی معده با توام

امشب داری پدر منو سر هیچ و پوچ درمیاری یه برگر و چار تا جمله ناراحت کننده که انقد هوچی بازی نداره بچه

دو تا پنتوپرازول ناقابل بهت هدیه نکردم که اینجوری دهنمو سرویس کنی که

احمق

خب بیخیال این کار خودشو میکنه

سلام و عرض ادب 

حالم بهتره! معده با تو نبودم! بقیه حالتامو گفتم

بله حالم بهتره و احساساتم تحت کنترله 

روز سخت و جانکاهی در پیش دارم و تا الان که ساعت سه و سی و هفت دقیقه ی صبحه چشم رو هم نذاشتم

گفتم کمی اینجا بنویسم تا از تشویشم کم بشه و شاید خواب با چشمام آشتی کنه

کتابی که جدیدا دارم میخونم و البته نه خیلی جدید چون کند پیش میرم و بینش سری به بقیه کتابامم میزنم! چی داشتم میگفتم اصلا! اسم کتاب کوتوله ست

و خب راستشو بخوای قرار بود ما از کوتوله بدمون بیاد و با عقایدش مخالف باشیم ولی باورت نمیشه که این کوتوله چه نابغه ایه حالا قراره این کوتوله پادشاه بشه و من تا سر جنگ خوندمش

حالا بعد جنگ همه چی قراره وحشیانه تر شه که خب اگه کتاب خوبی بود و نصفه ولش نکردم میام برات میگم‌

گفتم نصفه یاد مرشد و مارگاریتا افتادم و اون همه جذابیتی که داشت و یهو انقدر برام نچسب شد که الان جلدشم نمیتونم تحمل کنم!!! آره دیگه مثه آدما! ه همیشه شبیه من بود تو این مورد 

یه وقتایی به حد مرگ از یکی بدمون میاد و بعد یه مدت عاشقش میشیم و گاهی بالعکس این اسمش عدم ثباته و اصنم چیز خوبی نیست ولی وقتی وجود داره دیگه نمیشه چشم پوشید

میتونیم کم کم روش کار کنیم تا به مرحله ای برسیم که از همه فقط متنفر باشیم و هیچوقت از هیشکی خوشمون نیاد :)))

جهان فاسد مردم را بریز دور و در این دوری به عطر نافه ی خود خو کن داداش

خب من برم اگه معده بذاره بخوابم

شب بخیر 

 


تو هر مغازه ای که میرم 

از میوه فروشی و لوازم یدکی و لوازم خونگی و‌ لبنیاتی و شیرینی فروشی و قصابی تا هر چیز دیگه ای با خودم میگم اگه اینام طرز تفکر مادر پدر منو داشتن که فکر میکنن آدم یا باید دکتر شه یا هیچی چی میشدیم ما 

بعد میترسم از اینکه الان همه همینو از بچه هاشون میخوان 

یا حداقل خواسته ی ایده آلشون دکتر و مهندس شدنشونه 

به این فکر میکنم اگه این آدما نباشن همون دکترا چقدر لنگ و ناتوان میشن و به این فکر میکنم کاش ما اعتماد و احترام و علاقمون به آدما رو بر اساس هیچی جز انسانیتشون قرار ندیم 

ملاک واقعی چیزی جز این نیست

جهان بدون این شغلا جهان ترسناکی میشه 

فقط کاش اینجا رفاه یکسان تقسیم میشد تا هیشکی محرکی جز علاقه برای انتخاب شغل آینده ش نداشت.

میدونی این فقر فراگیری که در همه ی ابعاد دامنمونو گرفته پایان نداره

راستش دیگه الان از نظرم همه فقیریم

آدمای تهی ای هستیم که کلا در مورد زندگیمون دچار سوتفاهمیم

و بدیش اینه که چیزی قرار نیست عوض شه و این وضع ادامه خواهد داشت

امشب تو یه جمعی بودم که یادم رفته بود ظاهرم چجوریه اصلا و این خیلی خوب بود که دائم فکر نمیکردم الان ممکنه قشنگ نباشم 

راستش بعد از مدتها خلوت و تنهایی جمع بدی نبود این چند ساعتی که کنارشون بودم بهم چسبید

امروز عین پرسید چطوری میتونی تنهایی زندگی کنی یهو یادم اومد که من چه آدم خفنی هستم که این چند سالو اینجوری دووم اوردم در تنهایی تقریبا مطلق

نه که چیز خوبی باشه ولی تحسین برانگیزه برای خودم :) 

 


من بد عادت شدم

عادت کردم که یکی بهم بگه برام شعر بخون و بفرست

یکی وقتی دارم با یه موزیک میخونم موزیکو کم کنه که صدای منو بشنوه 

یکی تا موهامو باز میکنم بگه موهات وای موهات! نعمت الهیه موهات

عادت کردم یکی زل بزنه تو چشمام و اشک تو چشاش حلقه شه 

عادت کردم یکی هر کار معمولی ای که میکنم بگه عجب صحنه ی لعنتی ای

عادت کردم یکی خیلی منو بخواد

عادت که نه ولی خب وقتی یکی آدمو اونجوری بخواد خواستنای این شکلی دیگه به چشمش نمیاد 

گله نمیکنم از کسی 

من خودم نخواستم اونو اما از خودمم گله ای ندارم  

از این آدما هم گله نمیکنم که منو نمیپرستن 

ولی یه چیزایی هیچوقت از یاد آدم نمیره

اون لحظه هایی که آدمو میگیره

راستش حتی اگه بازم همون حرفا رو بشنوم نمیتونم به اون فک نکنم اون یه جور دیگه میگفت یه جوری میگفت که باورم میشد من بتم و اون بت پرست ترین کافر دنیا 

وقتی میرفت گفت یه روزی میفهمی هیشکی من نمیشه

راست میگفت هیشکی قد اون عاشق نشد 

کاش روزگار به کامش باشه

کاش غم نداشته باشه

هی پسر من بدتو نمیخواستم و نمیخوام. 


نگاه می کردی:

میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود.

 

به یادگاری شاتوت روی پوست فصل

نگاه می کردی،

حضور سبز قبایی میان شبدرها

خراش صورت احساس را مرمت کرد.

 

 

ببین همیشه خراشی است روی صورت احساس.

همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب،

به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت

و روی شانه ی ما دست می گذارد

و ما حرارت انگشت های روشن او را

بسان سم گوارایی

کنار حادثه سرمی کشیم.

 

 

«ونیز»، یادت هست،

و روی ترعه ی آرام؟

در آن مجادله ی زنگدار آب و زمین

که وقت از پس منشور دیده می شد

تکان قایق، ذهن تو را تکانی داد:

غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.

همیشه با نفس تازه راه باید رفت

و فوت باید کرد

که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.


عه

دیدی چی شد؟

دومین سالروز وبلاگ رسید و رد شد رفت و من بی ذوق نیومدم بنویسم که ای مخزن الاسرار تولدت مبارک

نمیدونم تا کی برام بمونی 

نمیدونم اصلا روزی میرسه که تو رو یادم بره

نمیدونم حتی لازمه که بنویسم یا نه

ولی تو وبلاگ عزیزم! تو هیچ چیز به جهان اضافه نمیکنی :)) بار علمی و ادبیت صفره تو صرفا غرولند های منی 

ولی یه روزی که جهانیان به این نتیجه برسن که همه ول معطلن شاید یه بنی بشری بیاد و این هجویات بی محتوا رو بخونه و بگه . نمیدونم باید ببینیم چی میگه

شاید فحش بده اصلا

انی وی :)) وبلاگ عزیز تولدت مبارک 

از مطلب ابتدای مبتدی دو ساااال میگذره

دو سالی که مثل برق و باد گذشت و نگذشت

دو سال سخت دو سال تلخ دو سال شیرین دو سال زیبا 

وبلاگ من شبیه زندگی منه یه وقتایی به تلخی اسپرسو و گاهی کمی شیرینتر مثل لاته 

وبلاگ

ایشالا تولد ۱۲۰ سالگیت :)))


به آرین گفتم حالم خوش نیست اصلا حتی بدترم از روزای قبل از اون اتفاق و شروع درمان دارویی

قرصا جواب نمیدن یا نمیدونم این همون جوابیه که میدن! غم پنهان از غم آشکار دردناکتره

میگه آیدا، یادته روزای خوبی هم بود؟ یادته حالت خوب بود؟ یادته وقتی برام تعریف میکردی لبخند میزدی قوی شده بودی؟

میگم یادمه اما مثل یه خاطره ی دور مثل یه عکس تار

میگه آیدا این کاری که کردی حتی از ابعادی اگه بهش نگاه کنی یه جور پیشرفته

تو قبلترها نسبت به همه چیز شک داشتی 

ولی حالا حتی شده برای چند ثانیه مصمم شدی این اتفاق هرچقدر تلخ زوایای شیرینی هم داره

.

.

.

این حرفا مال خیلی وقت پیشه ولی امروز وقتی داشتم تو پیاده رو قدم میزدم و گریه میکردم و گله میکردم که آی زندگی بس است بی سامانی بس است تلخ کامی حرفای اون روز به ذهنم اومد

یه روزاهایی بود که توی همین مسیر برای چیزی هیجان و عجله داشتم

روزهای زیادی که دلم به چیزی یا کسی گرم بود 

روزهایی که خنده حتی شده یک ذره اما واقعی بود

هنوز که هنوزه به نظرم بهترین اتفاق نه برای من بلکه برای بشریت پایانه

به هیچکس و هیچ چیز هم توضیحی بدهکار نیستم چون هممون اینو میدونیم که روز به روز داریم از معنای انسانیت دورتر و به چیزی دروغین نزدیکتر میشیم

ولی حالا بعد از اون اتفاق بعد از دیدن اشک مادرم لرزش دستای پدرم نگاه نگران برادرم دیگه نمیتونم برای این تن تصمیمی بگیرم که اونها رو تحت الشعاع قرار بده

حتی این خود! خودی که درون این تن حبسه و دنیا به اون کمی خوشی بیشتر بدهکاره

امروز وقتی که دیگه بریده بودم و تنهایی در کنارم قدم میزد لبخندی به یاد روزهای نه چندان دور که اوضاع از این بهتر بود زدم 

همسایه پایینی جشن تولدشه همونان که صدای دعواهاشون چند وقت پیش میومد و مدتیه که آرومن

این زندگیه! من از یه طبقه بالاتر زندگی رو میشنوم


چند عکس عاشقانه میبینی

یهو یاد بوی عطرش میوفتی به طوریکه انگار کنارت نشسته

دستاشو تصور میکنی

صداشو

و بوم! تو وارد وادی نابودی شدی

بهش زنگ میزنی صدای بعد از خوابش رو که خیلی دوست داری میشنوی یه مکالمه معمولی رو پیش میبری

و خداحافظی میکنی

و گریه میکنی به اندازه یک ربع یا بیشتر بعد اشکتو پاک میکنی با سردرد مبارزه میکنی میشینی پشت میز کتابخونه و  درس میخونی و حواستو جمع میکنی که حواست جمع باشه :) 

بله تموم شدن در ثانیه نیست 

بله من اینو میدونستم 

و بله به خودش هم گفتم قراره خیلی زجر بکشم 

و بله من خیلی خسته م

اندازه ی صد سال یا بیشتر

و بله افسردگی یک انتخاب لعنتی نیست.


سوار ماشین که شدم فرهاد گفت میبینم صورتمو تو آینه :) 

یه نگاه به چشمام تو آینه ی ماشین کردم

به ابروهایی که تازه مرتب و رنگ شدن به چشمای سبز تیره ای که گوشه هاش چین های ریز داره به مژه هایی که به زور ریمل یکم دیده میشدن و به یاد میارم روزی رو همکلاسی دبیرستان داشت در مورد چشم های همه نظر میداد و رسید به من و گفت : ساده!

این ساده خیلی بود! خیلی هست!

هوا بارونی بود همه خوش اخلاق و خندون بودن به خاطر هوایی که من مطمئنم اگه بهشتی باشه باید دماش اینجوری باشه و رطوبتشو عین این هوا تنظیم کنن

خانومی که ازش شیر خریدم داشت جز از کل رو میخوند بهش لبخند زدم و گفتم کتاب خوبیه

ابخند زد و امروز همه لبخند بودن

ولی راستش من بعد از نگاهم به آینه تا برسم به خانوم شیری یکم گریه کردم 

برای همه چیز و هیچ چیز

الان بخش قلبم هر روز از سی سی یو یک میدوعم تو سی سی یو دو هیستوری میگیرم و سعی میکنم از خطوط کج و‌ کوله ی نوار قلب سر دربیارم 

درمیارم یا نمیارم نمیدونم :))) اس تی الویشن رو نگاه میکنم و به پ فک میکنم

خط ایزوالکتریک رو پیدا میکنم و به واو فک میکنم 

لید های مختلف رو چک میکنم و به میم فک میکنم

به سین

به ح

به الف

به همه

این روزا خسته م

جز سه ساعت در هفته با آ تقریبا حوصله حرف با هیشکیو ندارم

برای ف و ح یه آباژور کادو گرفتم :)

بالاخره دارن عقد میکنن آخر همین هفته

خوشحالم براشون 

دیگه چی؟ 

خیلی هست 

بعدا میام مینویسم.

یه روز زود


 

امروز ۲۹ آذر نود و هشته! خیلی روز خاصی نبود 

یه جمعه ی معمولی و آروم که همین البته چیز خیلی خاصیه

دیگه مدتیه وقتی از زیر پلی که همیشه با پ قرار میذاشتیم رد میشم با نگاه دنبالش نمیگردم 

ینی راستش از اون شبی که عین بهم گفت پ دوست دختر داره دیگه یهو همه چی خاکستر شد مثه یه زغال خیلی سوخته بود گمونم

بعدش اون روزی که رفتم کتابخونه و دختره رو با پ دیدم اول قلبم افتاد بعد حسابی دختره رو نگاه کردم 

یه خط نورو خوندم یه نگاه به دختره کردم 

داشتم خل میشدم 

گوشیمو برداشتم و با عین راجع بهش حرف زدم

گفتم مانتوش خوشگل نیست گلگلیه پاشد وایساد گفتم قدشم کوتاهه صورتشو دیدم گفتم خیلیم گوشت تلخه 

رفت بیرون به پ نگاه کردم با دلخوری! سرشو بالا نیورد

تو دلم گفتم نامرد من هیچوقت نذاشتم تو همچین موقعیتی قرار بگیری. این نبود رسمش بی معرفت

با عین حسابی حرف زدم دیدمشون کنار هم نشسته بودن تو محوطه ی بیمارستان

رفتم تو پله های اضطراری درمانگاه طبقه ی چهارم که رسیدم نشستم

دوست دارم اونجا رو 

کل بیمارستانو با نورای سبز و سفید و قرمز و تابلوی گندش میشه ببینی 

با عین حرف میزدم و غر میزدم و اون با حوصله گوش میکرد

این عین رو خدا به من رسوند گمونم

بعد از پله ها رفتم پایین

مانتوی سرمه ایمو تدم و مثل همیشه با قدمای بلند و سریع و میگ میگ مانند رفتم سمت کتابخونه سعی کردم قامتم از همیشه راستتر باشه

از کنار میز پ گذشتم، نبود

رفتم پشت میز خودم به دختره نگاه آخرمو انداختم و بعد با سر پایین دیدم که پ هم اومد و نشست و از اون لحظه تا وقت رفتن سرمو بالا نیوردم

دو تا جزوه خوندم خوبم خوندم 

بعدم پاشدم با همون قامت راست و قدمای بلند بدون حتی یه نگاه به معشوق پ و خود پ رفتم.

بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم ولی دلم از پ خیلی گرفته بود تا چند روز اما دیگه اونم فراموش کردم

روزای زیادی گذشته از اون روز من کم کم با نبودن واو هم کنار اومدم روزای خلوت و ساکتمو مثل قبل بیشتر با خودم و کتابامو فیلمای صد من یه غاز میگذرونم 

تازه کتاب شکار کبک رو تموم کردم و بهتون شدیدا پیشنهادش میکنم

و همین دیگه

مهم اینکه

امروز روز عقد ف و ح بود 

امروز بالاخره بعد کلی بالا و پایین مال هم شدن 

هرچند تقریبا یواشکی به علت مرگ پدر زن داییم ولی خب به هر حال مهم اون عکسای خوشگلی بود که به دستم رسید

ف که مثل ماه شده بود ماه

من اونجا نبودم ولی تا ابد از دیدن عکسای امروز ف میتونم عمیقا کیف کنم و اشک بریزم 

ف خواهر من 

عزیز من

مبارکت 

مبارک


در مورد آدمای حرفه ای یکم حرف بزنیم؟!

من چند وقت پیش حس کردم دوست دارم یه ساز یاد بگیرم و برای همین خیلی اتفاقی و یهویی با لباس بیمارستان رفتم توی بزرگترین سازفروشی این شهر! 

با استرس رفتم جلوی کانتر آقای فروشنده. گفتم سلام قیمت فلان ساز چنده و حرف شروع شد 

آقاهه شروع به حرف زدن کرد نه از اون حرفای مفت نه از اون حرفای آدمای مریض 

بدون نگاه جنسیت زده و یا دید از بالا به مبتدی برام اصول رو توضیح داد 

گفت بدون جاج کردن توضیح داد و من ذره ذره احساس میکردم چقدر این آدم همه چیزش درسته!!!  چقدر این آدم از چیزای بد به دوره 

در نهایت ازش تشکر کردم و گفتم ممنونم بابت وقتی که گذاشتین و برام توضیح دادین با لبخند و آرامش! چیزی که خیلی کم پیش میاد بعد از صحبت داشته باشم 

آ را مش 

اون یه آدم ساز شناس بود که مطمئنم چند تا ساز رو به بهترین نحو مینواخت بزرگترین و معتبرترین مغازه ی ساز این شهر رو داشت میتونست خیلی برخورد متفاوتی داشته باشه

ولی این آدم براش مهم بود که حال آدم بعد از برخورد باهاش چجوریه 

این آدم واقعا منو به وجد اورد 

حالا چی شد که یاد اون روز افتادم

امروز وقتی داشتم با آ حرف میزدم در تراس پشت سرم به نظرم خیلی ساده و بی رنگ و رو و زشت اومد

بعد از جلسه رفتم خرید مایحتاج خونه و تو راه برگشت وقتی داشتم رانندگی میکردم با خودم گفتم چرا خوشگلش نمیکنی؟ تو که قبلنم این کارو کردی

پنجره های خوشگل اتاق صورتیم تو خونه رو یادم اومد

رفتم که رنگ بخرم

از بهترین مغازه ی وسایل نقاشی اینجا

وارد که شدم خانوم فروشنده بی حوصله بود اصلا وقتی گفتم من مبتدیم چهرش درهم شد و میخواست سریع یه چیزی بفروشه و از شرم خلاص شه

منم همین کارو کردم

ولی بعد از این برخورد دلم شکست 

دیگه حتی دل و دماغ خوشگل کردن در تراسم نموند برام

این خانومم حرفه ای بود

نقاشی بلد و این کاره :))

ولی برخوردش با من مبتدی زشت بود! زشت به معنای واقعی کلمه 

من تو زندگیم همیشه قرار بوده درس بخونم 

حرفه یا هنر جانبی ای رو هم اوایل که نذاشتن و بعدش هم دیگه از تنبلی یا افسردگی سمتش نرفتم

بنابراین در هیچی حرفه ای نیستم

حتی در درس و طبابت

ولی اگه روزی من حرفه ای شدم و یه کاربلد شدم هیچوقت دلم نمیخواد یه مبتدی که چشاش برق میزنه برای هنر و زندگی وارد مغازه گالری سالن یا هرچی دیگه بشه و وقتی داره میره چشاش خاموش شده باشه و چهره ش دیگه ندرخشه‌

برای من مهمه یه مریض با چه حالی از در میاد و با چه حالی از در میره بیرون

برای من مهمه که حال یکی از حرف زدن با من بد نشه! 

برای من مهمه که جاجمنتال نباشم

برای من واقعا مهمه

خلاصه همین :) 


از بچگی بهش میگیم مادر! گاهی هم مادر ثریا

مامان مامانمو میگم 

اون و مامان چند شبی پیش منن و خب خونه بوی خوب زندگی میده

مادر با لهجه ی بانمک یزدی کرمانیزه شده ی خودش دلبره! قدیما که گویا خیلی دلبر بوده و دل باباجون پدربزرگ مرحومم رو میبره! یه خانوم ماما که برای گذروندن طرحش میره به یکی از شهرای کرمان و اونجا با پسری که چند سال از خودش کوچیکتر بوده اشنا میشه و عشق و عاشقی آغاز میشه و باباجون مردونه میگه من این دخترو میخوام و جلوی همه ی خونواده‌ش یه تنه می ایسته و با ثریا ازدواج میکنه

و راستش من عشقی واقعی تر از عشق این دو ندیدم و نمیشناسم

مادر زن خیلی باهوش و بانمکیه و من کاملا به باباجونم حق میدم که عاشق شده باشه 

باباجون هم یه پسر جوون خان زاده و جذاب و ثروتمند و باهوش و بامزه بوده که به مادر هم حق میدم :))

امشب که سرمو روی شونه ی مادر گذاشته بودم و به صدای قشنگش که داشت آوازی رو زمزمه میکرد گوش میدادم یه لحظه دلم خواست این صحنه با همین حس با همین دما با همین نور بتونم یه جایی برای روزهای دلتنگی ذخیره داشته باشم

من زیاد به عکس و فیلم اعتقاد ندارم 

من به همون لحظه احتیاج پیدا خواهم کرد 

به لمس شونه های نرم و دستای چروکیده و شنیدن صداش در نزدیکی گوشم 

مادر سنش زیاده و خب خیلی عاقلانه اینو پذیرفته نه ناله مردن و پیری میکنه و نه زیاد برای اینده برنامه ریزی 

امشب حالش خوبه 

کلی با مامانم حرف زده و خندیده! از بودنش خیلی خوشحالم از همین صدای لرزون که نصفه شبی گیر داده به خاطره گفتن ونمیذاره مامانم بخوابه :)))

پ ن:امشب به آ گفتم غم عمیقی رو حس میکنم که هرچی میگردم منشاش رو پیدا نمیکنم. آ گفت جلسه پنجشنبه رو کنسل نمیکنه و ما باید راجع بهش حرف بزنیم! 


امشب خیلی تو وبلاگم گشتم تا ببینم سال قبل چه حس و حالی داشتم.

حالا فک میکنم خاطره نوشتنم خوبه ها :)

از خیلی وقت پیش مینوشتم، ولی نه خاطره؛ چرندیات مبهم بی سر و تهی که در لحظه تو ذهنم جریان داشت

البته همونام الان که میخونمشون ارزشمندن

مثلا متن هایی هست در بد حالی عجیبی که ناشی از افسردگی شدیدم بوده نوشتم و یادم میاد در لحظه ی نوشتنشون بی هیچ اغراقی از شدت ناراحتی و حس سنگینی قفسه سینه رو به مرگ بودم

حالا که حالم کمی بهتره و اون متنا رو میخونم به آدمایی که درکم نمیکردن حق میدم! وقتی حتی خودمم دقیقا یادم نمیاد که چقدر عذاب کشیدم.

دنبال رد و نشونی از پ بودم! دنبال روزای خوبمون! کمی تا قسمتی یافتم 

آ ازم پرسید هیچوقت نخواستی با پ رابطه ی عاشقانه داشته باشی؟ من قاطعانه گفتم نه و آ با احتیاط همیشگیش در لفافه گفت زرشک مراجع عزیزم! زرشششششک

خیلی به این قضیه فکر نکردم ولی گمونم حق با آ باشه

ولی روزی که بفهمم آدمای مهم هم یه روزی تموم میشن روز جشن منه

همتونم دعوتین! چاهی میدم با قند و پولکی لیمویی بیشترش در توانم باشه هم نمیدم چون پول خودمه :)

 


به شوخی میگم موهامو به خاطر شکست عشقی های متوالیم کوتاه کردم و‌ میخندم ولی پس ذهنم اون دخترک دل نازک یادش میاد که موهاش بین انگشتای پ بود و اون داشت میگفت موهات نعمت الهیه یا میم که همیشه عاشق موهای بلندم بود یا واو که دوست نداشت موهامو کوتاه کنم یا سین که میگفت من اولین چیزی که بعد دیدنت به چشمم اومد موهات بود

ولی من نه از سر لج نه از شکست عشقی بلکه به خاطر خستگی از رسیدن به موی بلند کوتاهشون کردم

اینجوری چهره‌م خیلی مصمم تر و قوی‌تر به نظر میاد 

در بیست و چهار سالگی به جز قشنگی و ملاحت دوست دارم خیر سرم یکمی ابهتم داشته باشم

هرچند ابهتم زیر روسری خیلی فرقی نکرده :))

ولی یه روزی شاید یه جایی بودم که موهام ممنوع نبود اونوقت احتمالا بازم همین کارو بکنم

اما در حال حاضر با موهایی که به زور تا سر شونه هام میرسه

و ابروهایی که پهن‌تر از همیشه ست

و چشمایی که براقتر از همیشه‌ست از ظاهرم راضیم

از آیدای توی آینه راضیم

ازش متشکرم

و میخوام بهش بگم تو روزای سیاه و ترسناکی رو گذروندی دختر

دمت گرم

دلت گرم


نمیدونم چی شد که ماها فکر کردیم یه نسخه برای هممون جواب میده! نسخه ی ازدواج تا قبل از حداکثر سی سالگی و به سرعت فرزندآوری و بعد فرزندپروری! 

تا قبل از فرزندآوری همه چیز بد اما قابل تحمله! این زندگی شخصی شماست که میتونید به بهترین نحو بهش گند بزنید و طبق قانون نانوشته جهانی از یه سنی به جای یک ادم افسرده توی خونه دو آدم افسرده باشید(توجه کنید که منظور اکثریته نه تمامیت)

ولی وقتی پای یک موجود دیگه رو به این کثافت دونی باز میکنی باید خیلی خیالت از خودت راحت باشه! نه خیالت نه! باید یه متخصص بگه تو بالغی و سالمی برای پرورش و نگهداری یک انسان! که بنده بعید میدونم از اطرافیانم کسی چنین تاییدی رو بگیره!

مشکل اینه که ما فکر میکنیم خب این یه موجود نفهم بیشعوره که به ناگاه از سن مثلا پنج سالگی شروع به درک و فهم جهان میکنه و خب رفتار ما باید از اون لحظه کنترل شده باشه

غافلیم از اینکه این موجود خیلی قبلتر از اینکه تو حتی نطفه‌شو ببندی داره ازت تاثیر میگیره!

آخ خدای من چطور ممکنه انقدر گستاخ باشید که فکر کنید برای همچین موقعیتی آماده اید!

نکنید! تو رو خدا به خاطر اینکه این یه رسمه یه قانونه یه عرفه این کارو نکنید! 

لطفا برای فرزندآوری دلیل داشته باشید دلیلی به جز تناسل! اون بچه بی هیچ تقصیری و به خاطر خودخواهی شما میاد به جایی که اصلا دوست داشتنی نیست

حالا اگه شما حوصله جیغ و کثیف کاری و خستگی و مریضی و نگهداری و «دوست داشتنش» رو ندارید حداقل به اطرافیانتون بگید

دلم میشکنه وقتی میبینم یه بچه جیغ میزنه و مادرش میزنه پشت دستش 

هیچ جیغی

هیچ غری

هیچ گریه ای بی دلیل نیست

هیچ گریه ای الکی نیست

حتی اگر به صرف جلب توجه اتفاق بیوفته!

دلم پره

خسته‌م

کاش نبینم 

کاش نشنوم

آه!

 


تو زندگی بعدیم. دو اسم برعکسیان یه توییت فوق العاده در مورد زندگی بعدیش نوشته

منم دلم خواست بنویسم که تو زندگی بعدیم کیم و چیم

من تو زندگی بعدیم تو یه خانواده متوسط اما هنری فرانسوی در پاریس به دنیا میام. از بچگی وارد گروه نمایش مدرسه میشم و  بعد وارد رشته ی هنر میشم و احتمالا بعد از هنرستان به دانشگاه میرم و بازیگری تئاتر میخونم.

بعد از تموم شدن درسم با یه گروه همکار میشم و تئاترای فوق العاده ای کار میکنم و تو دنیای نمایش و تئاتر برای خودم کسی میشم :)

صبحا که از خواب پا میشم بعد از مدیتیشن یه صبحانه سبک میخورم و بعد تو خیابون سرسبز و قشنگ نزدیک خونه کمی میدوم و میام خونه دوش میگیرم و بعد به محل تمرین میرم

احتمالا عصر هم باید تئاتری که کار میکنم رو روی صحنه اجرا کنم و بعد از اجرا با گروه به صرف شام و نوشیدنی دور هم جمع میشیم و گپ میزنیم!

دوستای خیلی خوب و نزدیکی دارم و از ارتباطات جدید هراسی ندارم.

احتمالا تا مدت خیلی زیادی مجردم و تنها زندگی میکنم اما در نهایت در سی و چند سالگی با یک آقای مهربون که از قضا خیلی هم اهل کتابه آشنا میشم و به تنهاییم پایان میدم! ولی احتمالا بعد از مدتی از اونم جدا بشم :))

هیچوقت بچه دار نمیشم ولی دو تا گربه و یک سگ گلدن رتریور دارم! که گربه هام تا پایان زندگی بعدیم با من همراهن

به عنوان تفریح و هنر جانبی سفالگری میکنم و کوزه و گلدون و بشقاب هامو خودم رنگ میکنم و تو آشپزخونه‌م ازشون استفاده میکنم

آکاردئون دوست و ساز همیشگیمه و پیانو رو عالی مینوازم!

و از خونه‌م اگر بخوام بگم یه آپارتمان نقلی که با رنگای گرم دیزاین شده و کمی از المان های سنتی ایرانی که از زندگی قبلیم دوستشون دارم درش استفاده شده :) درضمن به نظرم کتابخونه‌م بهترین قسمت خونه‌مه

 

خلاصه فکر میکنم زندگی بعدی من اینجوری باشه!

تا حالا به زندگی بعدیت فکر کردی؟! از نظرت چجوریه؟

پ‌ن: وما زندگی بعدی شما آرزوهای این زندگیتون نیست. میتونه چیزایی باشه که دوست دارید تجربه‌شون کنید و یا فقط چیزایی که دلتون میگه تو زندگی بعدیتون اتفاق میوفته!!

پ‌پ‌ن: داشتن زندگی بعدی به معنای عدم رضایت از زندگی فعلی نیست! 

پ‌پ‌پ‌ن: دیگه چه خبر؟ -.-


گفته بودم زبان عربی خیلی قشنگه؟ یه آهنگایی مثل نسینی الدنیا از راغب علامه تا ابد میتونه احساس منو قلقلک بده

اقای میم الف بچه درس خون و سال بالاییمون که بسیار جوان موجه و مودب و باشخصیت و خوش قلبیه بهم پیشنهاد بیرون رفتن داده و منم پذیرفتم! در حالیکه با آ قرار گذاشته بودم بگم بنده نمیام!! حالا سه شنبه با آ مطرحش میکنم

آه! آی عزیزم! واقعا دوست خوبیه واقعا همراهه و من اگر قرار نبود هر جلسه رو حساب کنم اصن یادم نمیموند که روانکاومه :) و جالب اینکه آره درمان به مرور زمان خیلی نامحسوس کار خودشو میکنه---» چرا اول نوشتم نامحصوص :/ املام بد نشه یهو 

خلاصه که روزا میگذرن منم میگذرم :) تازگی بیشتر خودمو میدوستم (بابت این فعل چندش عذر میخوام یهو نوشتمش! همه چیم داره افول میکنه) همون دوست دارم

آه از مارال بگم

این بچه از هرکسی بیشتر منو میفهمه! شوخیامو میگیره!! واقعا شگفت زده‌م 

ولی من بچه دار نمیشم چون مطمئنم همیشه نمیتونم انقد حوصله‌شو داشته باشم! درسته مادرام حق دارن خسته و بی حوصله بشن! ولی باید اینو یه جوری مدیریت کنن که حداقل تو سنین حساس به بچه لطمه روحی نزنه

اینکه به گریه ی بچت بگی مرگ! فک کنم تا ابد یادش بمونه حتی اگه دقیق ندونه مرگ چیه! 

تو اگه خسته ای به خودت مرخصی بده

بچه رو بذار یه محیط دیگه مثل مهدکودک یا چمیدونم برو از یه متخصص بپرس که چاره‌ش چیه! چرا مثه عهد عتیق با بچه برخورد میکنی میم جان! 

عرضم به حضورتون که بله من خیلی خوبم همه بدن :)

دیگه چی؟ اها راغب علامه نسینی الدنیا رو گوش کنینا! بعدم که طبق معمول اگه خوشتون اومد آرزوهای خوب برای خاله آیدا بکنید بچه های ناز توی خونه

از تلویزیونم دور شین که چشاتون ضعیف نشه

عزت همگی زیاد :)

پ‌ن: آقا این چه رسمیه ع پدر رو تو روزشون میذارید! تو رو خدا نکنین :/ یه درصد فک کنین یکی از دست داده باشه :( میدونین چه به روزش میاد؟! البته که در عمق غمش تاثیر نداره ولی به نظرم میتونیم حداقل اینجور روزا رو با یه تلفن یا حضوری برگزار کنیم. همین 

پ‌پ‌ن: اگه منطقی پشت این کار هست که من نمیدونم ممنون میشم بهم بگین

پ‌پ‌پ‌ن‌م*:(قلب برای کسایی که میخونن و همراهن)

*:پی پی پی نوشت مهم :))

پی پی نه ها پِی پِی!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ علی کلانتری اسکوئی زیبایی و سلامت پوست و مو مشاور همراه one direction is my life دفتر فروش پکیج دیواری و دستگاه تصفیه آب در شیراز شبکه سئو فلزیاب ارزان پرقدرت حرفه ای09909061300 تبلیغات در اینستاگرام | تبلیغات استوری اینستاگرام | تبلیغات در گوگل